جوانی نزد عالمی آمد و از او پرسید:
من جوان هستم اما نمیتوانم خود را از نگاه کردن به دختران منع کنم، چاره ام چیست؟
عالم کوزهای پر از شیر به او داد و به او توصیه کرد که کوزه را به سلامت به جای معینی ببرد و هیچ چیز از کوزه نریزد...
به یکی از طلبههایش هم گفت او را همراهی کند و اگر شیر را ریخت جلوی همهی مردم او را کتک بزند. جوان نیز شیر را به سلامت به مقصد رساند. و هیچ چیز از آن نریخت.
وقتی عالم از او پرسید چند دختر را در سر راهت دیدی؟ جوان جواب داد: هیچ، فقط به فکر آن بودم که شیر را نریزم که مبادا در جلوی مردم کتک بخورم و در نزد مردم خوار وخفیف شوم.
عالم هم گفت:
حکایت انسان مؤمن هم همین است مومن همیشه خداوند را ناظر بر کارهایش می بیند و از حساب روز قیامت و بیآبرویی در مقابل مردم در صحرای محشر و عذاب جهنم بیم دارد.